معنی اقبال و طالع

حل جدول

اقبال و طالع

بخت


بخت و اقبال

طالع


طالع

شانس، اقبال، فال

اقبال، بخت، شانس، فال

فرهنگ عمید

طالع

[مجاز] بخت، اقبال، سرنوشت،
جزئی از منطقهالبروج در افق شرقی که قدما معتقد به نحوست یا سعادت آن در زمان مورد نظر خود بوده‌اند،
[قدیمی] تفٲلی که از طلوع ستاره بزنند راجع به سعد یا نحس،
(صفت) [قدیمی] طلوع‌کننده،
* طالع میمون: [قدیمی، مجاز] طالع مبارک، طالع خجسته، طالع فرخنده، بخت فرخنده، طالع سعد، طالع مسعود، طالع همایون،


اقبال

رو آوردن دولت،
(اسم) بخت، طالع،
[قدیمی] روی آوردن، پیش آمدن و روی آوردن به چیزی،

لغت نامه دهخدا

اقبال

اقبال. [اِ] (از ع، اِمص) در تداول فارسی زبانان، دولت و قوت طالع و این گویا از معنی سعادتمند شدن اخذ شده باشد و بلند از صفات اوست و بصله ٔ با و از هر دو مستعمل. (آنندراج). خوشبختی. (یادداشت مؤلف). در تداول فارسی، بهره مندی و نیک بختی و برومندی و نیک اختری و خوشنودی و پذیرائی و شهرت و نیکنامی. برکت. سعادت. (ناظم الاطباء):
هر آنکسی که نباشد به اخترش اقبال
بود همه هنر او بخلق نامقبول
شجاعتش همه دیوانگی فصاحت حشو
سخا گزاف و کریمی فساد و فضل فضول.
ابوالعباس.
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
رودکی.
از گوشه ٔ چار بالش تو
اقبال بسالیان نجنبد.
خاقانی.
هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال مأوا دیده ام.
خاقانی.
مرادش با سعادت رهسپر باد
ز نو هر روزش اقبالی دگر باد.
نظامی.
باقبالش دل استقبال دارد
چو هست اقبال کار اقبال دارد.
نظامی.
هین غذای دل بده از همدلی
روبجو اقبال را از مقبلی.
مولوی.
گرش حظ و اقبال بودی و بهر
زمانه نراندش ز شهری بشهر.
سعدی.
چون همایم سایه ای بر سر فکن
تا در اقبالت شوم نیک اختری.
سعدی.
ز اقبال غمت زینگونه شادم
که هیچ از شادی کس نیست یادم.
میرخسرو (از آنندراج).
بوسه ها بر دست خود داده ست معمار ازل
تا باقبال بلند آن طاق ابرو بسته است.
صائب.
- اقبال داشتن، پیش آمدگی در کارها داشتن و خداوند بخت و طالع نیک بود. (ناظم الاطباء).
|| (اصطلاح نجوم) اقبال در اصطلاح نجومی بودن کوکب است در یکی از اوتاد اربعه. (یادداشت مؤلف). رجوع به اوتاد اربعه شود. بودن ستاره است در وتد و مقابل آن ادبار است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).

اقبال. [اِ] (اِخ) از بلوکات قزوین در راه قزوین زنجان و جمعیت آن با بلوک بشاریات 10000 تن است و عده ٔ قرای هر دو بلوک 97 تن است.

اقبال. [اِ] (ع مص) روی به چیزی آوردن. (ترجمان القرآن). پیش آمدن و روی آوردن بهر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقیض ادبار. (ناظم الاطباء).
- اقبال کردن، روی آوردن. متوجه شدن. (ناظم الاطباء): بر آنچه ستوده ٔ عقل و پسندیده ٔ طبع است اقبال کنم. (کلیله و دمنه).
|| دوال ساختن نعل را. (منتهی الارب). قبال کردن نعلین را. (تاج المصادر بیهقی). || پیش آمدن شب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کج گردیدن چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کج چشم شدن چنانکه گویی به بینی خود نگاه میکند. (المصادر). || اقبل گردانیدن کسی را. || خردمند و دانا شدن سپس نادانی و گولی. || چسبیدن بچیزی و ملازم شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || آغاز کردن کاری را. || چیزی پیش کسی داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || ضمان کسی قبول کردن. || سعادتمند شدن. || روی کسی بچیزی گرداندن. (آنندراج). || روی آوردن دولت بسوی کسی. (غیاث اللغات):
مخرام و مشوخرم از اقبال زمانه
زیرا که نشد وقف تو این مرکز غبرا.
ناصرخسرو.


طالع

طالع. [ل ِ] (ع ص) برآینده. (دهار) (غیاث اللغات). صعودکننده. طلوع کننده. بازغ. شارق، مقابل غارب:
که من بحسن تو ماهی ندیده ام طالع
که من بقد تو سروی ندیده ام مایل.
سعدی.
|| (اِ) دراصطلاح احکامیان جزوی از منطقهالبروج که بر افق شرقی است، حین ولادت مولود یا سؤال سائل. برجی که هنگام ولادت یا وقت سؤال چیزی از افق شرقی نمودار باشد، و اثر هر طالع از بروج دوازده گانه در نحوست و سعادت علیحده است. (غیاث اللغات). || بخت. اقبال. شانس. پیشانی. اختر: این زمستان طالع خوب نیست، که حکیمان این حکم کرده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 676). خواجه احمد حسن برخاست و به جامه خانه رفت و تا نزدیک چاشتگاه همی ماند که طالعی نهاده بود. جاسوس فلک خلعت پوشیدن را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150).
ز طالع زبون گشته این اخترم
ز سرگشته گردون روان برترم.
فردوسی.
وگر طالع تیر فرخنده شیر
خداوند خورشید سعد دلیر
چو کرد اختر فرخ ایرج نگاه
کشف دید طالع خداوند ماه.
فردوسی.
وزان پس چنان بُد که شاه اردوان
ز اخترشناسان روشن روان
بیاورد چندی بدرگاه خویش
همی بازجست اختر و راه خویش
سه روز اندر آن کار شد روزگار
نگه کرده شد طالع شهریار
چو گنجور بشنید آوازشان
سخن گفتن از طالع رازشان.
فردوسی.
چنین رادی چنین آزاده مردی
ندانم بر چه طالع زاده مادر.
فرخی.
بار خدای جهان خلیفه ٔ مسعود
نیکش مولود و نیک طالع مولود.
منوچهری.
آن از پی آن نیست که تا نیست شود خلق
و آن هست عرض طالع عالم سرطان را.
ناصرخسرو.
نیست کس را گنه چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست.
مسعودسعد.
امید بطالع است کز عمر
هیلاج بقا چنان ببینم.
خاقانی.
کنون نگر که از این طالع نبهره فریب
برسم طالع خود واپس است رفتارم.
خاقانی.
دی نقش زیاد طالع من
در زایچه ٔ فنات جویم.
خاقانی.
سیف الحق افضل بن محمد که طالعش
دارد خلافه الحق در موضع سهام.
خاقانی.
دیدم بطالع خود عشق آمد اختیارم
این روز نامرادی بر اختیار من چه.
خاقانی.
گر چه از توسنی چو طالع ماست
ما کمند وفا دراندازیم.
خاقانی.
خسته ام نیک از بد ایام خویش
طیره ام بر طالع بدرام خویش.
خاقانی.
مرا یاران سپاس ایزد کنند امروز کز طالع
بنام ایزد دل یارم چنان آمد که من خواهم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 819).
طالعش را شهسواری دان که بار هودجش
کوهه ٔ عرش معلا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
هست صدعیب طالعم را لیک
یک هنر دیده ام ز طالع خویش
من که خاقانیم نموداری
مختصر دیده ام ز طالع خویش
گر چه هر کوکبی سعادت بخش
برگذر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
عقرب از طالع تبریز دریست
نه ز عقرب ضرری خواهم داشت.
خاقانی.
هر که در طالعش قران افتاد
سایه ٔ او از او کنار کند.
خاقانی.
طالعم از برت برون انداخت
گر بنالم برون تر اندازد.
خاقانی.
موئی شدم که موی شکافم به تیر نطق
کآسیب طالعم هدف اضطرار کرد.
خاقانی.
قلم بخت من شکسته سر است
موی در سر به طالع هنر است.
خاقانی.
نسخه ٔ طالع و احکام بقاکاصل نداست
هم به کذاب سطرلاب نگر بازدهید.
خاقانی.
فلک در طالعم شیری نموده ست
ولیکن شیر پشمینم چه سود است ؟
نظامی.
طالع جوزا که کمر بسته بود
از ورم رگ زدنت رسته بود.
نظامی.
بختور از طالع جوزا برآی
جوزشکن آنگه و بخت آزمای.
نظامی.
ولدالزناست حاسد منم آنکه طالع من
ولدالزناکش آمد چو ستاره ٔ یمانی.
نظامی.
نماند جاودان طالع به یک خوی
نباشد آب دایم در یکی جوی.
نظامی.
حساب طالع از اقبال کردش
بعون طالع استقبال کردش.
نظامی.
در سخا و سخن چه می پیچم
کار بر طالع است و من هیچم.
نظامی.
طالع کارت بزبونی در است
دل به کمی غم بفزونی در است.
نظامی.
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد.
نظامی.
بدان طالع که پشتش را قوی کرد
پناهش بارگاه خسروی کرد.
نظامی.
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
می گویمت از دور دعا گر برسانند.
سعدی.
چو طالع نباشد هنر هیچ نیست.
عبید زاکانی.
طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف.
حافظ.
نه در غربت دلم شاد است نه روی اندر وطن دارم
الهی بخت برگردد از این طالعکه من دارم.
؟
- بیطالع، بی اقبال. آنکه بخت ناسازگار دارد:
ندید دشمن بیطالعم هر آنچه بخواست
که دوست بر سر لطف آمده ست و دلداری.
سعدی.
|| یکی از اوتاداربعه ٔ منجمین. (مفاتیح خوارزمی). || (اصطلاح نجوم) برجی که از مشرق طالع شود، مقابل غارب: طالع آن بود که اندر وقت به افق مشرق آمده باشد از منطقه البروج. برج را برج طالع خوانند و درجه را درجه ٔ طالع (التفهیم). || ماه نو. || صبح کاذب. || تیری که پس نشانه افتد. (منتهی الارب).


طالع سعد

طالع سعد. [ل ِ ع ِ س َ] (ترکیب وصفی) طالع مسعود. بخت فرخنده. طالع خجسته. اقبال. طالع مبارک و میمون:
زی طالع سعد و در اقبال خداوند
فخر بشر و بر سر عالم همه افسر.
ناصرخسرو.

مترادف و متضاد زبان فارسی

اقبال

اختر، بخت، بهروزی، دولت، شانس، طالع، نوبت، نیکبختی

فارسی به عربی

طالع

ثروه، حظ، طالع

نام های ایرانی

طالع

پسرانه، طلوع کننده، بخت و اقبال

فرهنگ معین

اقبال

(مص ل.) روی آوردن، پیش آمدن، روی آوردن بخت، (اِمص.) نیکبختی، بهروزی، (اِ.) بخت، طالع. [خوانش: (اِ) [ع.]]

معادل ابجد

اقبال و طالع

250

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری